اخبار هر روز از ساعت 6:30 - 8:30 - 13:30 - 18:30 به مدت متغیر

روایت پدری در بخش كودكان

بخش كودكان بود، وارد اتاق شدم، یك مرد رو دیدم تعجب كردم از حضور یك مجروح در بخش كودكان با بالشت های كودكانه

روی تخت بغلیش هم بچه سه ساله‌ای دراز كشیده بود بچه همین آقایی بود كه این‌جا با تیر تو بدن و وضعیت روانی نامطلوب، حتی از خالی شدن اتاق هم ترس داشت.

بی كم و كاست از زبون خودش می‌نویسم:

« موقع اذان مغرب بود، دور ضریح خلوت‌تر از باقی اوقات، فرصت مناسب بود برای عكس گرفتن. از سیرجون اومدیم با خونواده، بچه‌ها رو جلو ضریح گذاشتم، گفتم دست‌تون رو بذارید رو پنجره‌های ضریح آقا، به گوشی نگاه كنید من عكس بگیرم. داشتم آماده می‌شدم كه ازشون عكس بگیرم، یك‌دفعه صدای جیغ و داد همه‌جا رو برداشت. فقط جیغ و این‌كه می‌شنیدم فرار كنید. گیج شدم، نمی‌دونستم چی‌شده تا این‌كه صدای تیراندازی نزدیك‌تر شد. بچه بزرگم(علی اصغر) 8 سالش بود، دستشو گرفتم و این كوچیكه رو هم بغل كردم دویدیم. رفتیم پشت یكی از این كولرگازی‌های ایستاده، پناه بگیریم. بچه‌ها رو خوابوندم زمین و خودمو انداختم روشون كه تیر نخورن. اون نامرد ما رو دید و شروع كرد تیراندازی، هی داد می‌زدم نزن بچه‌ست، نزن، ولی كارشو كرد. پسر بزرگم یك لحظه سرشو از زیر بدن من اورد بالا ببینه چیشده كه تیر خورد بهش و ...»

بعد از گریه مفصلش گفت حالا خودش مونده و این بچه سه ساله‌ش كه هردو مجروحن. پسرش حرف نمی‌زد، ترس و تنهایی همه وجودش رو گرفته بود. پرسیدم تونستی آخرین عكس رو از پسرت بگیری یا نه كه بغض هردومون تركید.
.....


كنار پدرش بود، حرف نمی‌زد. چشماشو به زور باز می‌كرد. باباش كه كنارش بود، خیالش راحت بود. برای همین تخت باباشم آورده بودند تو بخش كودكان. می‌گفتن اولش كه آوردنش بیمارستان، وقتی یكم از بهت فاجعه خارج شد سراغ برادرش رو گرفته.

از باباش می‌پرسید كه برادرش كو؟

داداشش بزرگ‌تر بوده ازش، باباش از جفت‌شون مراقبت می‌كرد، منتها داداش بزرگه، داداش بزرگه رفت، رفت پیش مامانش...

وقتی می‌خواستم یك جوری باهاش سر صحبت رو باز كنم، باباش داشت شكر خدا رو می‌كرد كه حداقل یكی‌شون براش موند ...

بابا، داداشت رفت از پیشمون....

روایت ابوالقاسم رحمانی

1401/08/17
|
16:18
دسترسی سریع
خبر